مانند خیلی از داستانهای داستایفسکی، شبهای روشن داستان یک راوی اول شخص بینام و نشان است
که در شهر زندگی میکند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد،
رنج میبرد. این شخصیت نمونهٔ اولیهٔ یک خیال باف دائمیست. او در ذهن خود زندگی میکند،
در حالی که خیال میکند پیرمردی که همیشه از کنارش رد میشود اما هرگز حرف نمیزند یا خانهها، دوستان او هستند. این داستان به شش بخش تقسیم میشود.
شب اول
کتاب با نقل قولی از شعر گل نوشتهٔ ایوان تورگنیف آغاز میشود:
-
- “و آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود
- تنها لحظهای در زندگی او
- تا به قلب تو نزدیک باشد؟
- یا این که طالعش از نخست این بود
- تا بزید تنها دمی گذرا را
- در همسایگی دل تو”
راوی تجربههایش از قدم زدن در خیابانهای سن پطرزبورگ را توصیف میکند. عاشق شهر در شب است،
زیرا در شب احساس آرامش میکند. او هنگام روز احساس راحتی نمیکند
زیرا همهٔ کسانی که عادت به دیدنشان در روز داشت دیگر نبودند. همهٔ احساساتش از آن جا نشأت میگرفت.
اگر آنها شاد بودند، او شاد بود. اگر آنها اندوهگین بودند، او نیز اندوهگین میشد.
هنگامی که چهرههای جدید میدید احساس تنهایی میکرد. شخصیت اصلی همچنین خانهها را میشناخت.
هنگامی که در خیابان قدم میزد آنها با او سخن میگفتند و برایش میگفتند چگونه نوسازی میشوند،
با رنگ جدید دوباره نقاشی میشوند یا تخریب میشوند. شخصیت اصلی به تنهایی در یک آپارتمان کوچک در سن پترزبورگ زندگی میکند و
فقط خدمتکار مسن و غیر اجتماعیاش ماترونا را دارد که با او مصاحبت کند.
او به بیان رابطهاش با دختری جوان به نام ناستنکا (مصغر محبت آمیز آناستازیا) میپردازد.
نخستین بار او را را درحالی که به نردهای تکیه داده و میگرید میبیند.
نگران میشود و پیش خود میاندیشد که آیا برود از او بپرسد مشکل چیست یا نه،
اما سرانجام خود را وادار میکند تا به قدم زدن ادامه دهد. چیزی خاص در آن دختر وجود دارد که کنجکاوی راوی رل برمیانگیزد.
سرانجام زمانی که صدای جیغ زدن او را میشنود مداخله میکند و او از دست مردی که آزارش میدهد نجات میدهد.
شخصیت اصلی خجالت میکشد و زمانی که او بازویش را میگیرد شروع به لرزیدن میکند. او توضیح میدهد که تنهاست و هرگز زنی را نشناختهاست
. ناستنکا به او اطمینان میدهد که بانوان، خجول بودن را دوست دارند و او نیز خوشش میآید.
او برای ناستنکا تعریف میکند که چگونه روزانه چند دقیقه را صرف این رؤیا در بارهٔ دختری میکند که تنها دو کلمه با او سخن بگوید،
دختری که او را منزجر نخواهد کرد و هنگامی که میآید او را مسخره نخواهد کرد.
او توضیح میدهد که چگونه به این میاندیشد که با دختری خجولانه، با احترام و مشتاقانه سخن بگوید؛
بگوید که در تنهایی دارد میمیرد و این که چگونه هیچ شانسی برای این که دختری را از آن خود کند ندارد.
او به ناستنکا میگوید که وظیفهٔ یک دختر اینست که شخصی مثل او چنین خجول و بی اقبال را بیادبانه پس بزند و مسخره کند. هنگامی که به خانهٔ ناستنکا میرسند،
شخصیت اصلی میپرسد که آیا دوباره او را خواهد دید و
پیش از آن که دختر بتواند پاسخ دهد اضافه میکند به هر حال او فردا شب به
همان مکانی که ملاقات کردند خواهد رفت تا این یگانه خاطرهٔ خوش در زندگی تنهایش را زنده کند. ناستنکا قبول میکند.
او با بیان این که نمیتواند مانع آمدن دختر شود، اضافه میکند
در هر حال خودش باید آن جا باشد. آن دختر به او داستان خود را خواهد گفت و با او خواهد بود، به شرطی که منتهی به رابطهٔ عاشقانه نشود. او نیز به تنهایی راوی است.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.